در واپسین نفسهای زمستان، آنگاه که جنوب فرانسه، در سن-رمی-دو-پروانس، هنوز خنکای فوریه را بر تن داشت، ونسان ونگوگ، آن روح بیقرار و شیدای رنگ، قلم در دست گرفت. سال ۱۸۹۰ بود و در دل آشفتگیهای هنرمند، بارقهای از یک خبر شیرین، چون شکوفهای نورسته، جوانه زده بود.
برادرش، تئو، آن یار همیشگی و سنگ صبور، نامهای فرستاده بود. نه نامهای معمولی، که مژدگانیِ حیاتی نو بود. همسر تئو، یوآنا، پسری به دنیا آورده بود؛ طفلی که قرار بود نام عمویش، ونسان، را بر خود داشته باشد. تئو در نامهاش، با کلماتی سرشار از مهر و آرزو، نوشته بود: «همانطور که گفتیم، نام او را به یاد تو ونسان خواهیم گذاشت و آرزو میکنم که او نیز چون تو، مصمم و دلیر باشد.»
قلب ونسان از این پیام لبریز از شور شد. چه هدیهای میتوانست شایستهی این نام و این امید باشد؟ او که آسمان آبی و شاخساران پرشکوفه را از دیرباز دوست میداشت، و درختان بادام را که پیش از دیگران، بشارت بهار و زندگی نو را میدادند، نمادی از همین تجدید حیات میدانست، پاسخ را در پالت رنگهایش یافت. شاخههای بزرگ و پر از شکوفهی بادام، بر پهنه آسمانی لاجوردی، یکی از مضامین محبوب او بود.
ونسان، با الهام از چاپهای ژاپنی که سخت بدانها دل بسته بود، دست به کار شد. آن خطوط جسورانه و محیطی، آن جایگیریِ بیبدیلِ درخت در پهنهی بوم، همگی نشان از تأثیر هنر شرق در نگاه نافذ او داشت. او موضوع را از هنر ژاپن وام گرفت، اما روح سرکش و احساسات پرشور خود را در آن دمید.
این نبود جز تابلویی برای ونسان کوچک، هدیهای از عمق جانِ عمویی هنرمند. نقاشی، در اواخر آوریل همان سال، از سن-رمی-دو-پروانس به پاریس، به نزد تئو فرستاده شد. شگفتا که این اثر، بیش از هر کار دیگری از ونسان، در قلب خانوادهی ونگوگ جای گرفت و عزیز داشته شد. گویی هر شکوفهی آن، یادآور امید و شجاعتی بود که تئو برای پسرش آرزو کرده بود.
روزگار چرخید و چرخید. ونسانِ هنرمند، زود از میان رفت و پس از او، تئو نیز دیری نپایید. اما آن شکوفههای بادام، آن نماد زندگی نو، به یادگار ماند. ابتدا به همسر تئو، یوآنا ونگوگ-بونگر، و سپس به پسرشان، ونسان ویلم ونگوگ، به ارث رسید. همان کودکی که این تابلو برایش خلق شده بود، بعدها خود بنیانگذار موزه ونگوگ شد تا میراث عمویش را برای جهانیان جاودانه سازد.
و اینچنین، “شکوفههای بادام”، پس از سفری در میان دستان و قلبهای اعضای خانواده، و پس از آنکه مدتی در موزه اشتدلیک آمستردام آرام گرفت، سرانجام به خانهی ابدی خود در موزه ونگوگ در آمستردام رسید. جایی که امروز نیز، با هر شکوفهاش، داستان امید، عشق خانوادگی، و تولدی دوباره را برای هر بینندهای نجوا میکند. این اثر، نه تنها یک نقاشی، که فصلی از کتاب زندگی خانواده ونگوگ است، فصلی که با رایحهی شکوفههای بادام و آبیِ آسمان عجین گشته است.